سال کنکور، روی یک برگه ی آبی کوچک، سرسری نوشتم که " و ما النصرُ الّا من عند الله العزیز الحکیم " و با یک چسب نواری چسباندمش رو به روی میز تحریرم. تا یادم باشد که واقعا نصر و پیروزی ای نیست مگر به دست خدا. با آن که از "پر" کردن فضاهای دور و برم بیزارم و ترجیح میدم هیچ چیزی مثلا به دیوار اتاقم نچسبیده باشد، اما هنوز آن برگه ی آبی رنگ را نکنده ام. شاید الان عملا دیگر انقدر عادی شده است که آن را نمی بینم. امشب همانطور که داشتم لپ تاپ را روشن می کردم چند ثانیه نگاهم بهش افتاد. یاد حرف های آقای امیری - جمعه رفته بودیم جشن باران و آقای امیری مجری بود - یاد حرف های او افتادم. و بعد یاد حس های جدیدی که تجربه کردم. امشب آقای امیری داشت صحنه ی بازگشت حر را توصیف می کرد. اگر حر راه را بر امام نمی بست، اصلا امام از کربلا عبور می کردند و دیگر هیچ کدام از آن وقایع اتفاق نمیفتاد. نمی دانم چه بر حر گذشت و چه فکر کرد. نمی دانم کدام نور به قلبش تابیده شد و دعای چه کسی در حقش مستجاب شد. او را تصور می کنم. با چکمه هایی که از گردنش آویزان است. قدم بر می دارد و نا امید نیست. که اگر بود به نظرم تاب آن حجم از پشیمانی را نمی آورد. قدم قدم می رسد به آغوش امام. سر به زیر میندازد و می گوید "هل لی من توبه؟" اصلا برای من جای توبه هست؟ و آغوش امام بود که به رویش گشوده شد. امشب آمده ام از گرفتاری هایم بگویم. از بلاهای - هرچند نا چیزی که - می کشم. بلا که می گویم، به تعریف دینی و شرعیش می گویم. از آرزو های بلندی که دارم. از کتاب هایی که نخواندم و کار هایی که نکردم. از فکر هایی که این چند روز دوباره به مغزم هجوم آورده اند. مادرم دیشب یک جمله گفت. حقیقتی تلخ و پیش و پا افتاده بود. واقعیت این است که زمان به نظرم دارد همه چیز را بدتر می کند. ذهنم یک چیز برای مشغولش بودن پیدا کرده. چیز بدی نیست باید دید تا کی می توانم در ذهنم نگهش دارم. این چند روز که داشتم درباره اش پرس و جو می کردم، با حدود 5-6 نفر حرف زدم. فهمیدم که روحیه ی پشتیبانی در بعضی ها ذاتی ست و بعضی های دیگر هم اصلا این روحیه را ندارند. منظورم از پشتیبانی، هوای کسی را داشتن است. احساس مسئولیت در برابر کسی که کمکی خواسته. آه. همین الان یک چیزی را فهمیدم. ISFJ ها، برای پشتیبانی مناسبند. اسمشان رویشان است. "مدافع" .نمی دانم چرا سوزن آبسشن َم روی ام بی تی آی گیر کرده است. روابط همزادی در ام بی تی آی دو شرط دارند. متاسفم. برای خودم متاسفم که هنوز گاه گاهی ذهنم به سمت روزهای پیشین می رود. دیگر کاری ندارم. شاید باید بگویم که امید در من مرده است. فاطمه ی نازنینم می گفت که دو دو تا چهار تای خدا مثل ما نیست. و من با لبخندی از درد، سر تکان می دهم. پست هشتم را در حالی می نویسم که درونم پر از تلاطم است. تلاطمی که با آن تا حدی نا آشنایم. انگشتان دستم از فشار، درد می گیرند. نمی خواهم که دیگر بنویسم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جدیدترین اخبار روز -آموزش پيش بيني فوتبال کالای خواب جواهری پارلاهوم پایگاه اطلاع رسانی مهندس امیر موسوی_ Amir Mousavi Melody karlink مخزن اسيد پرسش مهر 20 Velma طراحی وب و برنامه نویسی