به جمله ای از یکی از پست های وبلاگ قبلیم فکر می کنم. "هیچ کس مرا آنطور که بودم، نشناخت". تقریبا درست است. در مدرسه و در محیط کار به کل، مرا جور دیگری می شناسند. شاید در دانشگاه هم همین طور. شاید فامیل و آشنا ها هم همینطور. به این فکر می کردم که کجا واقعا خودم هستم. بحث این نیست که من وانمود می کنم آدم دیگری هستم. انگار نمی توانم خود اصلیم را نشان بدهم. به این حقیقت تلخ معترف می شوم که نزدیک ترین آدم زندگیم هم تا سه ماه پیش - به نظرم - مرا آنطور که بودم نمی شناخت. و این از کمبود محبت او نیست. این تقصیر من بود که محتاط بودم و حرف نمی زدم. او برای من بهترین بود و هست و حال، بعد این سه ماه احساس می کنم او من را می شناسد. و تصورش شاید برایتان سخت باشد که این چقدر می تواند از آشفتگی های ذهنی یک دختر جوان بکاهد. البته این چیزیست که دو ماه است به آن رسیده ام و از این بابت خدا را شاکرم. من، در میان نوشته هایم و کلماتم، به راستی خودم هستم و آدم هایی که مرا می خوانند، حقیقتا شناختشان از آدم های دور و برم کامل تر است. این حقیقت را با تمام وجود درک کرده ام که وقتی می خواهی شخص دیگری را کامل بشناسی، قدم اول این است که خودت را شناخته باشی، بدانی از خودت و بقیه چه می خواهی و به کجا می خواهی بروی. من گیج شده بودم. بعد از شناخت یک آدم دیگر، من گیج شده بودم! بار ها با نوحه ی آقای پویان فر گریستم. شاید بگویم ساعت ها و از ته دل. "نمی دانم، که می باشم؟کجا بودم؟ کجا هستم؟." . حتی یادم است یکی از روز های قبل کنکور بچه ها بود. و باید تا 9 مدرسه می ماندم. حالم خیلی بد بود. شاید فردای آن دوشنبه ی کذایی بود. نمی دانم. ساعت نزدیک های 7 بود و بچه ها داشتند درس می خواندند. رفتم کلید دبیرستان را برداشتم، در دفتر را باز کردم. برای خودم نوحه را با صدای آرام پلی کردم و از ته دلم گریستم. هیچ وقت فکر نمی کردم بخواهم ساعت 7 شب در دفتر دبیران روی یکی از صندلی ها بنشینم و تقریبا نزدیک نیم ساعت گریه کنم. از آن روز احتمالا بیشتر از یک ماه گذشته است و من دیروز روی همان صندلی نشسته بودم و با خانم توکلی راجع به نهار حرف می زدم. جمله ی پست قبلم را تکرار می کنم. گریزی از زمان نیست و گاها زمان خاطرات و روز های خوب و بد را کمرنگ می کند. اما حرفم زیاده گویی راجع به گذر زمان نیست. چیزی که باعث می شد در همان ثانیه های اول آن نوحه بار ها بگریم، سوز صدای خواننده اش نبود. (این بود که) دقیقا شرح حال من بود. او می گفت "نمی دانم.که می باشم؟." و من اشک می ریختم. چون نمی دانستم چه کسی هستم. آیا واقعا من همان برونگرای ام بی تی آی بودم؟ یا درون گرایی که فاطمه می گفت؟ از من چه می خواست؟ من باید چه می بودم؟ دیروز دوباره یاد تست ام بی تی آیم افتادم. بدون اینکه این دفعه بخواهم به دویست و خورده ای سوال مبهم و حوصل سر برش جواب بدهم، احساس کردم که حال شاید می دانم چه آدمی هستم. من در طیف آدم ها به درون گرا نزدیک ترم و دنیای اصلی من در درون من است. من آدمی حسی ام که شهودی بودنِ زیاد، اذیتم می کند. بر خلاف چیزی که فکر می کردم، شاید به جای "فکری" بودن، احساسی باشم. نشان نمی دهم اما احساسات در من - تا حدی - قوی هستند و این احتمالا، اقتضای یک دختر است. شکایتی ندارم (!). و من بی شک، بیشتر از ادراکی بودن، قضاوتیم. یک ISFJ! ام بی تی آی البته چیزی نیست که بخواهم شناختم را به آن تقلیل دهم. شاید تست های نئو و کَتل تست های بهتری باشند. سه چهار باری که عملا راجع به برون گرا و درون گرا بودن صحبت کرده بودیم، باعث شد که حساس شوم. آدم ها را ببینم و بخواهم به این فکر کنم که آیا درون گرا اند یا برون گرا. و آیا درون گرا بودن چیز بدی ست؟ نه فقط در حد شعار. در اذهان بقیه چطور؟ و حال، می دانم که برون گرایی و درون گرایی یک طیف است. یک طیف وسیع. و من تقریبا در میانه ی این طیف قرار دارم و آن اِم بی تی آی لعنتی نمی تواند آدم ها را اینطور صفر و یکی دسته بندی کند. آه. ببین به کجا رسیده ام. دارم اشکالات ام بی تی آی را می گویم و از صفر و یک ای بودنش می نالم. نه. هدف این نوشته این نبود که به اینجا برسد. من نسبت به سه چهار ماه پیش، این "سایه" را خیلی بهتر می شناسم. عیب هایش را. خوبی هایش را. خواسته هایش را. حس هایش را. حس هایم هم با چند ماه پیش فرق کرده است. خوب و بد. امید در من نسبتا کشته شده است. نمی دانم "امید" کلمه ی خوبی برای این حس هست یا نه. اما نمی توانم دیگر به حسی به آیه ای به نشانه ای اعتماد کنم. این را قبلا هم نوشته بودم. اهمیتی نمی دهم. امید به آدم ها انگیزه می دهد. همان طور که آن شنبه ی کذایی من صبح زود بیدار شدم و پر از انگیزه بودم، برای زندگی. کتاب هایی که خواندم، کار هایی که کردم، حرف هایی که زدم، حال که می بینم پر از شور زندگی بوده است. نه به خاطر چیز/شخض خاصی. به خاطر خودم. حال من در قلب تابستان، در حالی که چشم ها و سرم درد می کند و کتاب های نخوانده ام در کتابخانه نگاهم می کنند و متنی که باید بنویسم هنوز نصفه است و تلفن هایی که باید بزنم هنوز نزده شده، دارم اینجا پست می گذارم. و من یتق الله، یجعل له مخرجا. من، یک مخرج می خواهم. یک راه خروج و توانی ندارم که تقوایت را پیشه کنم. من روز به روز عقب تر می روم و از تقوایت فاصله می گیرم و راه خروج کم کم دارد در افق ناپدید می شود. این بار اول نیست، تو - پروردگارا - قبلا هم مرا در این حال دیده ای. طغیان. این آخرین کلمه ایست که برای گفتن دارم. طغیان.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جديد ترين خبرها پيام حشمتي افسوسم کفش ایمنی وبلاگ مهدیه پوستفروشان Gabriel روستا دانلود معرفي پُربازديدترين‌ها و بهترين مطالب سايت‌هاي معتبر خدمات فرهنگی وپرورشی وهنری ثبت شرکت در چین