بی مقدمه می گویم، اگر می دانستم کار پروژه ای که دکتر فیروزی می گفت پیاده کردن دو ساعت و نیم وویس جلسه است و فعلا دو ساعتش 22 صفحه آچهار شده، واقعا قبول نمی کردم. این روز ها که تقریبا می توان گفت کمی شلوغ است. این روز ها مدام به این فکر می کنم که پختگی این است که روایط خانواگی، روابط عاطفی، مشکلات و مسائل اصلا نباید در استوری ها و پست ها و عکس های پروفایل نفوذ کنند که اگر اینطور باشد، انگار چیزی کم است. حانیه چند وقت پیش یک استوری گذاشته بود با این مضمون که روابط عاشقانه ای که ردی از آنها در اینستاگرام دیده نمی شود، بسیار روابط سالم تری اند و من به شدت موافقم. همین طور درباره ی مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی. که البته حساب بعضی چیز ها جداست و شاید نتوانم یک تعریف عملیاتی برای رعایت این حد و حدود ارائه دهم اما به چشم خودم و برای خودم این مرز بسیار واضح است. البته فکر می کنم واضح است که حساب وبلاگ از شبکه های اجتماعی دیگر جداست و توضیحش، تکرار واضحات است. بگذریم. گاها فکر می کنم یک چیزی توی این زندگی کم است و گاهی مدام از خدا در طلبم و امیدوار و گاهی نا امید. انگار که یک ریسمان محکم قبلا داشته ام و فکر می کردم ابدا پاره نمی شود ولی یکهو راحت تر از یک تار مو پاره شد و من دیگر اعتماد و امید آنچنانی ندارم و سرتان را درد نیاورم که بین خوف و رجا غوطه ورم. غوطه ور بودن از آدم انرژی می گیرد و من منتظر روزی می مانم که رو به خدا بگویم دارم خسته می شوم. این یک ماه کار دارم و بعد تقریبا سرم خلوت تر است. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نه برای کلاس ها و 6 صبح بیدار شدن ها و این ها. نمی دانم. برای آن ساختمان اِچ مانند درب و داغان. یا برای بودن با چهار فاطمه و نشستن توی محوطه. البته این ها تاثیرات این چند وقت است که خیلی والرنبل و اموشنال شدم و البته تغییرات هورمونی. الان یکهو یاد این آیه افتادم که "و من یتق الله، یجعل له مخرجا" . توفیق تقوای خودت را به همه ی ما بده و برایمان مخرجی قرار بده، من حیث لا نحتسب. خدایا تو میدانی که این "من حیث لا یحتسب" برایم خیلی معنی ها دارد. خیلی معنی ها. امشب شب شهادت پسرتان است ای امام مهربانم. کاظمین برای من یک خاطره ی بد دارد. که به جز خودم، فقط پدر، مادر و متین می دانند و من گفته ام که به هیچ کسی نمی گویم و آن ها هم نباید بگویند. اما آن خاطره نهایتا ختم به "خیر" شد و آن هم فقط به لطف جود و کرم شما بود. حال شب است و ماه تویی. من این پایین نشسته ام و به آسمان تو نگاه می کنم. حرف هایم زیر لب زمزمه می کنم. یاسین می خوانم که دلتان آرام باشد. صلاح می بینم سومین پست را همینجا تمام کنم بلکه جملات بی ربط کمتری را بهم ربط دهم.
درباره این سایت