دومین پست رابه نام خداوندی شروع می کنم که مادرم به درگاهش برایم دعا می کند. قصد ندارم خودم آتش بیار اوضاعم شوم. اما گاهی - و واقعا فقط گاهی - روحم و بدنم میزبان حمله هایی است که به شدت در برابرشان مقاومت می کنم. برای خودم برنامه نوشته ام و یک سریال جدید شروع کرده ام. فیلم دیدن می تواند مرا برای دقایقی از دنیایی که هستم بیرون بیاورد. هفته ی بعد اگر امام رضا بطلبند می خواهم بروم مشهد و دلم برای حرمشان تنگ است و این دلتنگی این چند روز بیشتر خودش را نشان می دهد. به شدت خوشحالم که دیگر در وبلاگ قبلی نمی نویسم. هنوز ادرس اینجا را کسی ندارد. گذاشتم ۲-۳ پست اول طعم خوانده نشدن را بچشند و بعد آدرس را به دو سه نفر از عزیزانم خواهم داد. امروز صبح که تقریبا با سرحال ترین حالت ممکن با بقیه سلام و احوال پرسی کردم و سر به سر بچه ها گذاشتم، در دلم می گفتم که دِی هَو نو آیدیا. و بعد به این فکر می کنم که چقدر زندگی بزرگتر از چیزی بود که من فکر می کردم. نمی دانم. احساس خاصی ندارم. دیروز بعد از ظهر به خانواده گفتم که برویم بیرون و بستنی بخوریم. شاید که بستنی می توانست اندکی دلم را آرام تر و خوشحال ترم کند. رفتیم سن مارکو و بعد تقریبا نیم ساعتی هم در پارک قیطریه قدم زدیم. در حال خوردن بستنی میزبان یکی از همان حمله ها بودم. باز اشک ریختم. جلوی مردمی که می رفتند و می آمدند. به مادر گفتم سخت تر از آن چیزی ست که فکر می کردم. دوباره صحبت کردیم. دوباره و دوباره. حالم را بهتر کرد. به استاد و به خانم آل گفتم. مادر به مادربزرگ هایم گفت و دیگر کسی درباره اش با من صحبت نکرد. قصد نداشتم که اینجا اصلا از این اتفاق رنگ و بویی به خود ببیند اما نوشتن چیزی حز این امر نیز برایم بی معناست. من دختر قوی ای هستم. می ایستم و برای خودم دست می زنم. بی شک این ارامش و قرار نسبی، به دعای مادرم بوده است وگرنه از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد. تجربه ام بسیار بیشتر شده است و با اسماء به این نتیجه رسیدیم که زندگی همین است. گاهی قطره ای لیمو ترش در چشمانت می رود و پاره ای سختی های دیگر.
درباره این سایت