این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زندگی یک آدم دیگر باشد؟نمی دانم و هیچ وقت هم فرصت نخواهم کرد جواب این سوال را از او جویا شوم و چندان هم مهم نیست. اما این را می دانم که من معنای زندگی او نبودم و این تحسین برانگیز است. یکبار هم قبلا نوشته بودم نه؟ که او نگاهش به هدف اش است. از این جهت قابل تحسین است. حالا هر که می خواهد باشد. کار های خدا عجیب است. در عرض یک ساعت در روزی از روز های مرداد ماه، معنای زندگی من را گرفت و من ساعت ها بی جان روی مبل خانه مان افتاده بودم. مانند یک جنازه. یکهو افتاده بودم در گودال عمیق بی معنایی. و الحق هم درد داشت. دست و پایم و چند تا از دنده هایم شکست و من ساعت ها در کف گودال دراز کشیدم و به آسمان خدا نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم. نمی دانم با خواندن این ها چه فکری می کنید. واقعا نمی دانم چقدر این حرف ها درک شدنی ست. اما هدفم از نوشتن، درک شدن نیست. قضاوت شدن نیست. به همین سادگی نیست. نمی دانم نمی توانم خیلی توضیح دهم. نمی توانم دنیای درونیم را خلاصه کنم نوعی حس است. نوعی تجربه. "معنا" برای زندگی همه چیز است. معنا، حس عاطفی نیست، منطق نیست. نمی دانم. تعبیر "معنای یک زندگی" تعبیری محتاطانه است و نمی شود به هر چیزی نسبت اش داد و اینجا، من بی پروا معنای زندگیم را به او نسبت دادم. اما مگر نه این که کل من علیها فان ؟ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الکرام ؟ نمی گذارد یک آدم، یک مخلوق ناچیز بی ارزش بشود معنای زندگی. معنای زندگی آدمی که خلقش کرده. معنا فقط باید خود خدا باشد و حرفش یکی ست. اینکه مرا از دنیاهای شاد و خیالی دخترانه ام، از یک حس شیرین زیرپوستی یکهو پرت کرد در تلخی های مرداد ماه و روزمرگی شهریور و سکوت مهر، حتما نهایت مهربانی ست. آه و نه اینکه فکر کنید این حرف ها از ته دل است. نه اینکه فکر کنید این حرف ها از جنس کپشن پست های مهدی شادمانی ست. نه. این حرف ها فقط از سطح سطح دل من بر آمده. و انه علیم بذات الصدور. دیگر خیلی حرفی برای گفتن ندارم. ". گفتیم و همین باشد" . این حرف ها را شبی از قلبم کشیدم بیرون و به زبان آوردمشان. گاهی اشک ریختم ولی گفتم. و رحمت خدا بر گوش های شنوا.
این پست را یک روز قبل از تولدت می نویسم. در نیمه شبی که یک ساعت برای خوابیدن تلاش کردم اما نتوانستم و بعد دیدم یا باید اینستاگرامم را نصب کنم و ساعت ها در آن محیط کثیف و حال بهم زن پرسه بزنم، یا باید بنویسم. و من راه دوم را انتخاب کردم. و چه بهانه ای بهتر از تولد تو. خب خب، عزیز من، داری بیست ساله می شوی و باورش سخت است که تقدیر، ما را از هفت هشت سالگی وقتی که بغل دستی شده بودیم، به بیست سالگی هایمان گره زده. بار ها گفته ام که تو همان دعای مستجاب شده ی من در روز اول سال دوم دبیرستانی که ناگهان از بین بوته های حیاط مدرسه چشمم به تو خورد. نمی دانم چه بود که توانستیم در عرض چند روز، آن رفاقت را شکل بدهیم اما این را می دانم که این اتفاق برای من و تو، سال ها پیش در دوم دبستان هم افتاده بود. نتیجه اش هم همان کارت پستال سفید برفی بود که نتوانستم هنوز هم از جعبه ی خاطراتم از انباری بیاورم. اوایل شروع دانشگاه ها که بینمان فاصله افتاده بود، یادم است که برای من و می دانم که برای تو هم، سخت بود. وویس های تلگراممان و گاها بغض های من بر این حرفم گواه اند. اما بیا اقرار کنیم. بیا صادقانه اقرار کنیم که زمان، کم کم فاصله ها را برایمان عادی می کند. آدم های دیگری می آیند و کنارمان قرار می گیرند و چه بسا سختی های این فاصله را، برایمان راحت تر کنند. خودت می دانی چه می گویم. همان خدایی که دعایم برای داشتن یک دوست خوب را اجابت کرد، حال تقدیر کرده است ک بینمان از تهران، تا بهشتی - و از حقوق تا روان شناسی فاصله بیندازد. این فاصله دیگر بغض من و تو را بر نمی انگیزاند. فقط به فکر فرو می روم که زندگی چه بر سر ما می آورد و چه طور انقدر سریع بزرگ شدیم. چطور از آن روز های کلاس های عربی خانم خادم و صبح خوابیدن هایمان در نماز خانه و زرشک پلو با مرغ هایی که می آوردی و خندیدن هایمان زنگ ناهار و قدم زدن هایمان در حیاط مدرسه، رسیدیم به امروز. اینجا. این لحظه. امسال، نشد سورپرایزت کنم یا طور دیگری بیست ساله شدنت را جشن بگیریم. نشد روز تولدت همدیگر را ببینیم و حرف بزنیم. من اهل قربان صدقه های تعارفی و الکی نیستم. اهل پست گذاشتن با کپشن طولانیِ پر از اموجی میمون و گل و قلب و بادکنک نیستم. ( والبته اینستاگرامم را فعلا پاک کرده ام ) ولی دهمین پست منطقه ی امن من، متعلق به توست که دیگر بیست ساله شده ای. تولدت مبارکِ آدم هایی که تو را در زندگیشان دارند. آه جرج! تو را به خدا مواظب بیست سالگیت باش.
از چهارشنبه، شروع به نوشتن کردم. هر روز به پیش نویس اینجا سر می زدم. بیشتر می نوشتم. اما تصمیم ندارم منتشرش کنم. حقایقی را نوشتم که از منتشر کردنشان طفره می روم. شاید هم اصلا کار درستی نباشد. در هر صورت این را می دانم که با روحیه ی محافظه کارانه ام جور نیست و انتشارش نوعی سنت شکنی به حساب می آید. پس همان طور در پیش نویس ها نگهش می دارم و بعد پاک می کنم اش. غرض خالی کردن آن حقایق تلخ روی کاغذی مجازی بود که حاصل شد و پست نهم را، طور دیگری آغاز می کنم. امروز یکشنبه سوم شهریور ماه است. زمان به اندازه ی یک ماه، ما را با خود برده است و به سوم شهریور رسانده است. گاهی فکر می کنم که ما، در طول زندگی مان هیچ کاری نمی کنیم. فقط عمرمان را می گذرانیم که بگذرد. آن هم چون گریزی از گذر زمان نیست و شاید اگر گذر زمان هم دست ما بود، سال ها در نقطه ای متوقف می بودیم. امروز از صبح درگیر انتخاب واحد بودم. انتخاب واحد خودم نهایتا درست شد اما برای فاطمه هم انتخاب واحد کرده ام و روان شناسی اجتماعی کابردی را ورودی های بالاتر پر کرده اند و پر شده. تلگرام و پیام به این و آن و تلفن های دانشکده ای که به خاطر خرابی پل گیشا، خراب اند. دیشب از خستگی خوابم برد و با ریمل و خط چشم پخش شده بلند شدم. دیدم که همان هستم که دیروز بودم. شاید فقط بدتر، نا امید تر، بی حوصله تر. بوی باز شدن دانشگاه می آید. یک واحد در دانشکده فنی برداشته ام. از قصدِ اینکه محیطم در طول ترم یک روز حداقل عوض شود. میدانی . من سال ها برای این روز هایم دعا کرده ام اما مگر نه اینکه آن چه که می خواهم را نمی گیرم.نمی دانم اگر اجابت نکنی چه کار می کنم. آدم ها واقعا چاره ای ندارند که به رضایت راضی شوند. به نظرم این نوشته دارد خیلی کش پیدا می کند. تقریبا 6-7 روز است که می آیم، می نویسم، پاک می کنم، در پیش نویس ها نگهش می دارم. نه تنها زندگی روزمره ام، بلکه فانکشن نوشتنم هم دارد نابود می شود. مهم نیست که تا اینجا چه جملاتی را پشت هم ردیف کرده ام هر چه شد پست اش می کنم. همیشه از گفتن "خسته ام" بیزار بوده ام. چرا که آدم ها مثل نقل و نبات ازش استفاد می کنند و شاید لوث اش کرده اند. اما کمی، و فقط کمی خسته ام. از مدرسه خسته ام، از جلسه خسته ام، از کتاب هایم، از گوشی ام، از اتاقم خسته ام. آه می خندی؟ می پرسی چه چیز مرا به این روز درآورده است؟ یک نفر؟ یک اتفاق؟ یک تجربه؟ نه! این نتیجه ی فکر ها و دعاها و حس های چند ماه یا شاید چند سال است. و من، به راستی که زخمی ام. التیام می خواهم.
سال کنکور، روی یک برگه ی آبی کوچک، سرسری نوشتم که " و ما النصرُ الّا من عند الله العزیز الحکیم " و با یک چسب نواری چسباندمش رو به روی میز تحریرم. تا یادم باشد که واقعا نصر و پیروزی ای نیست مگر به دست خدا. با آن که از "پر" کردن فضاهای دور و برم بیزارم و ترجیح میدم هیچ چیزی مثلا به دیوار اتاقم نچسبیده باشد، اما هنوز آن برگه ی آبی رنگ را نکنده ام. شاید الان عملا دیگر انقدر عادی شده است که آن را نمی بینم. امشب همانطور که داشتم لپ تاپ را روشن می کردم چند ثانیه نگاهم بهش افتاد. یاد حرف های آقای امیری - جمعه رفته بودیم جشن باران و آقای امیری مجری بود - یاد حرف های او افتادم. و بعد یاد حس های جدیدی که تجربه کردم. امشب آقای امیری داشت صحنه ی بازگشت حر را توصیف می کرد. اگر حر راه را بر امام نمی بست، اصلا امام از کربلا عبور می کردند و دیگر هیچ کدام از آن وقایع اتفاق نمیفتاد. نمی دانم چه بر حر گذشت و چه فکر کرد. نمی دانم کدام نور به قلبش تابیده شد و دعای چه کسی در حقش مستجاب شد. او را تصور می کنم. با چکمه هایی که از گردنش آویزان است. قدم بر می دارد و نا امید نیست. که اگر بود به نظرم تاب آن حجم از پشیمانی را نمی آورد. قدم قدم می رسد به آغوش امام. سر به زیر میندازد و می گوید "هل لی من توبه؟" اصلا برای من جای توبه هست؟ و آغوش امام بود که به رویش گشوده شد. امشب آمده ام از گرفتاری هایم بگویم. از بلاهای - هرچند نا چیزی که - می کشم. بلا که می گویم، به تعریف دینی و شرعیش می گویم. از آرزو های بلندی که دارم. از کتاب هایی که نخواندم و کار هایی که نکردم. از فکر هایی که این چند روز دوباره به مغزم هجوم آورده اند. مادرم دیشب یک جمله گفت. حقیقتی تلخ و پیش و پا افتاده بود. واقعیت این است که زمان به نظرم دارد همه چیز را بدتر می کند. ذهنم یک چیز برای مشغولش بودن پیدا کرده. چیز بدی نیست باید دید تا کی می توانم در ذهنم نگهش دارم. این چند روز که داشتم درباره اش پرس و جو می کردم، با حدود 5-6 نفر حرف زدم. فهمیدم که روحیه ی پشتیبانی در بعضی ها ذاتی ست و بعضی های دیگر هم اصلا این روحیه را ندارند. منظورم از پشتیبانی، هوای کسی را داشتن است. احساس مسئولیت در برابر کسی که کمکی خواسته. آه. همین الان یک چیزی را فهمیدم. ISFJ ها، برای پشتیبانی مناسبند. اسمشان رویشان است. "مدافع" .نمی دانم چرا سوزن آبسشن َم روی ام بی تی آی گیر کرده است. روابط همزادی در ام بی تی آی دو شرط دارند. متاسفم. برای خودم متاسفم که هنوز گاه گاهی ذهنم به سمت روزهای پیشین می رود. دیگر کاری ندارم. شاید باید بگویم که امید در من مرده است. فاطمه ی نازنینم می گفت که دو دو تا چهار تای خدا مثل ما نیست. و من با لبخندی از درد، سر تکان می دهم. پست هشتم را در حالی می نویسم که درونم پر از تلاطم است. تلاطمی که با آن تا حدی نا آشنایم. انگشتان دستم از فشار، درد می گیرند. نمی خواهم که دیگر بنویسم.
حرف ها و حقایقی در درونم وجود دارند که فقط باید آن ها را به پروردگارم و امامم بگویم و نمی توانم - شفاهاً - این کار را بکنم. ولی می توانم بنویسم. و نتیجه می دهد شوق زیادم برای نوشتن. با اینکه هدفم از در این وبلاگ نوشتن، حقیقتا "خوانده شدن" نیست اما در مورد میل بی پایان انسان ها ( و من ) به ابراز وجود و بیان خود، باید به خوانندگان این وبلاگ بگویم که کسی را سرزنش نمی کنم اگر این نوشته ها - که گاهاً چرت محض می شود - را نصفه و نیمه ول کرد و صفحه را بست. بگذریم. ( که تَکرار می کنم. باید بگذریم. همانطور که از خیلی چیز ها گذشته ایم ). امروز داشتم فکر می کردم که او در زندگیش، فقط به آرمانش نگاه می کند. با سرعت تمام به سمت آرمانش می دود و برایش مهم نیست سر راهش چه چیزی وجود دارد. دیگران را نمی بیند، خنده هایشان را حس نمی کند، گریه هایشان را نمی شنود. حتی گاهی سرعت زیادش، باعث می شود آدم های اطرافش زخمی شوند. او فقط آرمانش را می بیند و صدای دست زدن آدم هایی که فرسخ ها دورتر از او ایستاده اند و تشویقش می کنند. اما من اینطور نیستم. من هنوز اوایل راهم. هنوز سرعتی ندارم. نیاز دارم یک نفر باشد که دستم را بگیرد، راه را نشانم دهد، گاهی از سرعتش کم کند که همپای من باشد و بعد رفته رفته من خودم را می یابم. من نمی توانم گریه ها را نشنوم و خنده را نبینم. نمی توانم به قیمت سریع رسیدن، آدم های اطرافم را با قدرت به کناری پرتاب کنم! البته من آدم های بسیار - بسیار! - کمی دیده ام که با اراده ای مانند او به سمت مطلوب شان حرکت کنند. و خب این تحسین بر انگیز است. شاید حرف هایم فقط یک نوع انتقاد کوچک بر علیه ش باشد. اما او اهمیتی نمی دهد. او فقط به یک چیز - آرمان ش - اهمیت می دهد و بس. دیگران ؟ نه. در چشمان او جا نمی شوند. گاهی فکر می کنم شاید او اعتدال ندارد. اما بعد می بینم نه. به کار گرفتن نهایتِ سرعت در راه رسیدن به آرمان ها، افراط محسوب نمی شود. نمی دانم. شاید او کار درستی می کند که کسی را نمی بیند و نمی گذارد از سرعتش کم کنند. شاید کار درستی می کند که با گریه ها نمی گرید و با خنده ها نمی خندد. شاید. اما نه. از یک چیز مطمئنم. گاهی خدا سر راهت موانعی می گذارد. و درست نگاهش را می دوزد به همان نقطه که تو چه کار می کنی؟ می ایستی؟ آرام از کنارش رد می شوی و به راهت ادامه می دهی؟ یا آن را با خشونت تمام از سر راهت کنار می زنی؟ البته خشونت واژه مناسبی نیست. شاید باید گفت با بی حسی ِتمام. نمی دانم. اما این برایم واضح و روشن است که من همچین آدمی نیستم. من دیگران را می بینم، می شنوم، بهشان بها می دهم، سعی می کنم اگر در توانم باشد دستشان را بگیرم و همپایشان بدوم. من لبخند ها را پاسخ می دهم و اشک ها را پاک می کنم. من یک انسانم که stimuli ها را پاسخ می دهد. راست می گویی. این را می پذیرم. می پذیرم که ممکن است سرعتم کم شود اما نمی توانم به قیمت سریع رسیدن دیگران را به کشتن دهم. نمی دانم از این موضوع خوشحالم یا ناراحت ولی نمی توانم مثل تو باشم. غرض از نوشتن، اینکه من از تو یاد گرفتم که زندگی بدون آرمان، هیچ "نمیرزد". یک "نیَرزیدن" واقعی. و وقتی این کلمه را به کار می برم، باید بگویم کاملا می دانم از چه حرف می زنم. بهتر بگویم، تو کاملا به من یاد دادی ارزش یک زندگی یعنی چه. مصداق هایش واضح و مبرهن در ذهنم نمایان می شوند و البته این چیزی نیست که بخواهم الان درباره اش بنویسم. من، زود یاد می گیرم و میتوان گفت زمان زیادیست که این ها کاملا در مغز سلول هایم نفوذ کرده است. اما. اما. اما. یاد گرفتن از تو یک "اما"ی بزرگ دارد. من از تو یاد گرفتم بدوم، سریع بدوم و راهم را به سمت آرمانم پیدا کنم که بدون آرمان، عمر هدر داده ام و می دهم. اما من دیگران را می بینم، خنده هایشان را پاسخ می دهم و اشک هایشان را پاک می کنم. لقمان را گفتند ادب از که آموختی و همه می دانیم که چه گفت. گاهی باید ایستاد، با موانع جنگید، به کسی آسیب نزد و بعد به راه ادامه داد. آه. عحب پستِ پر از استعاره ها و مدیفور ها و کنایه های مزخرفی. که البته شما در حسن بی تکلف معنی نظاره کن، از رَه مرو به خال و خط استعاره ها و اینها. "تو" مخاطب این پست است. نمی شناسیدش. امروز - و روز های قبلش - به همه ی اینها فکر کردم، و به این نتیجه رسیدم که - همان طور که اول پست گفتم - اول و آخرش بر می گردد به تو که مقلب القلوب و محول الاحوالی. در وصف "مقلب القلوب"، کلمات دیگری - ورای این پست مزخرف - نیاز است که از حوصله ی مخاطب هم خارج است. انتهای این پست بر می گردد به تو که مرا خوانده ای. حرف آخر، راه، نشانم بده.
به جمله ای از یکی از پست های وبلاگ قبلیم فکر می کنم. "هیچ کس مرا آنطور که بودم، نشناخت". تقریبا درست است. در مدرسه و در محیط کار به کل، مرا جور دیگری می شناسند. شاید در دانشگاه هم همین طور. شاید فامیل و آشنا ها هم همینطور. به این فکر می کردم که کجا واقعا خودم هستم. بحث این نیست که من وانمود می کنم آدم دیگری هستم. انگار نمی توانم خود اصلیم را نشان بدهم. به این حقیقت تلخ معترف می شوم که نزدیک ترین آدم زندگیم هم تا سه ماه پیش - به نظرم - مرا آنطور که بودم نمی شناخت. و این از کمبود محبت او نیست. این تقصیر من بود که محتاط بودم و حرف نمی زدم. او برای من بهترین بود و هست و حال، بعد این سه ماه احساس می کنم او من را می شناسد. و تصورش شاید برایتان سخت باشد که این چقدر می تواند از آشفتگی های ذهنی یک دختر جوان بکاهد. البته این چیزیست که دو ماه است به آن رسیده ام و از این بابت خدا را شاکرم. من، در میان نوشته هایم و کلماتم، به راستی خودم هستم و آدم هایی که مرا می خوانند، حقیقتا شناختشان از آدم های دور و برم کامل تر است. این حقیقت را با تمام وجود درک کرده ام که وقتی می خواهی شخص دیگری را کامل بشناسی، قدم اول این است که خودت را شناخته باشی، بدانی از خودت و بقیه چه می خواهی و به کجا می خواهی بروی. من گیج شده بودم. بعد از شناخت یک آدم دیگر، من گیج شده بودم! بار ها با نوحه ی آقای پویان فر گریستم. شاید بگویم ساعت ها و از ته دل. "نمی دانم، که می باشم؟کجا بودم؟ کجا هستم؟." . حتی یادم است یکی از روز های قبل کنکور بچه ها بود. و باید تا 9 مدرسه می ماندم. حالم خیلی بد بود. شاید فردای آن دوشنبه ی کذایی بود. نمی دانم. ساعت نزدیک های 7 بود و بچه ها داشتند درس می خواندند. رفتم کلید دبیرستان را برداشتم، در دفتر را باز کردم. برای خودم نوحه را با صدای آرام پلی کردم و از ته دلم گریستم. هیچ وقت فکر نمی کردم بخواهم ساعت 7 شب در دفتر دبیران روی یکی از صندلی ها بنشینم و تقریبا نزدیک نیم ساعت گریه کنم. از آن روز احتمالا بیشتر از یک ماه گذشته است و من دیروز روی همان صندلی نشسته بودم و با خانم توکلی راجع به نهار حرف می زدم. جمله ی پست قبلم را تکرار می کنم. گریزی از زمان نیست و گاها زمان خاطرات و روز های خوب و بد را کمرنگ می کند. اما حرفم زیاده گویی راجع به گذر زمان نیست. چیزی که باعث می شد در همان ثانیه های اول آن نوحه بار ها بگریم، سوز صدای خواننده اش نبود. (این بود که) دقیقا شرح حال من بود. او می گفت "نمی دانم.که می باشم؟." و من اشک می ریختم. چون نمی دانستم چه کسی هستم. آیا واقعا من همان برونگرای ام بی تی آی بودم؟ یا درون گرایی که فاطمه می گفت؟ از من چه می خواست؟ من باید چه می بودم؟ دیروز دوباره یاد تست ام بی تی آیم افتادم. بدون اینکه این دفعه بخواهم به دویست و خورده ای سوال مبهم و حوصل سر برش جواب بدهم، احساس کردم که حال شاید می دانم چه آدمی هستم. من در طیف آدم ها به درون گرا نزدیک ترم و دنیای اصلی من در درون من است. من آدمی حسی ام که شهودی بودنِ زیاد، اذیتم می کند. بر خلاف چیزی که فکر می کردم، شاید به جای "فکری" بودن، احساسی باشم. نشان نمی دهم اما احساسات در من - تا حدی - قوی هستند و این احتمالا، اقتضای یک دختر است. شکایتی ندارم (!). و من بی شک، بیشتر از ادراکی بودن، قضاوتیم. یک ISFJ! ام بی تی آی البته چیزی نیست که بخواهم شناختم را به آن تقلیل دهم. شاید تست های نئو و کَتل تست های بهتری باشند. سه چهار باری که عملا راجع به برون گرا و درون گرا بودن صحبت کرده بودیم، باعث شد که حساس شوم. آدم ها را ببینم و بخواهم به این فکر کنم که آیا درون گرا اند یا برون گرا. و آیا درون گرا بودن چیز بدی ست؟ نه فقط در حد شعار. در اذهان بقیه چطور؟ و حال، می دانم که برون گرایی و درون گرایی یک طیف است. یک طیف وسیع. و من تقریبا در میانه ی این طیف قرار دارم و آن اِم بی تی آی لعنتی نمی تواند آدم ها را اینطور صفر و یکی دسته بندی کند. آه. ببین به کجا رسیده ام. دارم اشکالات ام بی تی آی را می گویم و از صفر و یک ای بودنش می نالم. نه. هدف این نوشته این نبود که به اینجا برسد. من نسبت به سه چهار ماه پیش، این "سایه" را خیلی بهتر می شناسم. عیب هایش را. خوبی هایش را. خواسته هایش را. حس هایش را. حس هایم هم با چند ماه پیش فرق کرده است. خوب و بد. امید در من نسبتا کشته شده است. نمی دانم "امید" کلمه ی خوبی برای این حس هست یا نه. اما نمی توانم دیگر به حسی به آیه ای به نشانه ای اعتماد کنم. این را قبلا هم نوشته بودم. اهمیتی نمی دهم. امید به آدم ها انگیزه می دهد. همان طور که آن شنبه ی کذایی من صبح زود بیدار شدم و پر از انگیزه بودم، برای زندگی. کتاب هایی که خواندم، کار هایی که کردم، حرف هایی که زدم، حال که می بینم پر از شور زندگی بوده است. نه به خاطر چیز/شخض خاصی. به خاطر خودم. حال من در قلب تابستان، در حالی که چشم ها و سرم درد می کند و کتاب های نخوانده ام در کتابخانه نگاهم می کنند و متنی که باید بنویسم هنوز نصفه است و تلفن هایی که باید بزنم هنوز نزده شده، دارم اینجا پست می گذارم. و من یتق الله، یجعل له مخرجا. من، یک مخرج می خواهم. یک راه خروج و توانی ندارم که تقوایت را پیشه کنم. من روز به روز عقب تر می روم و از تقوایت فاصله می گیرم و راه خروج کم کم دارد در افق ناپدید می شود. این بار اول نیست، تو - پروردگارا - قبلا هم مرا در این حال دیده ای. طغیان. این آخرین کلمه ایست که برای گفتن دارم. طغیان.
بی مقدمه می گویم، اگر می دانستم کار پروژه ای که دکتر فیروزی می گفت پیاده کردن دو ساعت و نیم وویس جلسه است و فعلا دو ساعتش 22 صفحه آچهار شده، واقعا قبول نمی کردم. این روز ها که تقریبا می توان گفت کمی شلوغ است. این روز ها مدام به این فکر می کنم که پختگی این است که روایط خانواگی، روابط عاطفی، مشکلات و مسائل اصلا نباید در استوری ها و پست ها و عکس های پروفایل نفوذ کنند که اگر اینطور باشد، انگار چیزی کم است. حانیه چند وقت پیش یک استوری گذاشته بود با این مضمون که روابط عاشقانه ای که ردی از آنها در اینستاگرام دیده نمی شود، بسیار روابط سالم تری اند و من به شدت موافقم. همین طور درباره ی مسائل و مشکلات شخصی و خانوادگی. که البته حساب بعضی چیز ها جداست و شاید نتوانم یک تعریف عملیاتی برای رعایت این حد و حدود ارائه دهم اما به چشم خودم و برای خودم این مرز بسیار واضح است. البته فکر می کنم واضح است که حساب وبلاگ از شبکه های اجتماعی دیگر جداست و توضیحش، تکرار واضحات است. بگذریم. گاها فکر می کنم یک چیزی توی این زندگی کم است و گاهی مدام از خدا در طلبم و امیدوار و گاهی نا امید. انگار که یک ریسمان محکم قبلا داشته ام و فکر می کردم ابدا پاره نمی شود ولی یکهو راحت تر از یک تار مو پاره شد و من دیگر اعتماد و امید آنچنانی ندارم و سرتان را درد نیاورم که بین خوف و رجا غوطه ورم. غوطه ور بودن از آدم انرژی می گیرد و من منتظر روزی می مانم که رو به خدا بگویم دارم خسته می شوم. این یک ماه کار دارم و بعد تقریبا سرم خلوت تر است. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نه برای کلاس ها و 6 صبح بیدار شدن ها و این ها. نمی دانم. برای آن ساختمان اِچ مانند درب و داغان. یا برای بودن با چهار فاطمه و نشستن توی محوطه. البته این ها تاثیرات این چند وقت است که خیلی والرنبل و اموشنال شدم و البته تغییرات هورمونی. الان یکهو یاد این آیه افتادم که "و من یتق الله، یجعل له مخرجا" . توفیق تقوای خودت را به همه ی ما بده و برایمان مخرجی قرار بده، من حیث لا نحتسب. خدایا تو میدانی که این "من حیث لا یحتسب" برایم خیلی معنی ها دارد. خیلی معنی ها. امشب شب شهادت پسرتان است ای امام مهربانم. کاظمین برای من یک خاطره ی بد دارد. که به جز خودم، فقط پدر، مادر و متین می دانند و من گفته ام که به هیچ کسی نمی گویم و آن ها هم نباید بگویند. اما آن خاطره نهایتا ختم به "خیر" شد و آن هم فقط به لطف جود و کرم شما بود. حال شب است و ماه تویی. من این پایین نشسته ام و به آسمان تو نگاه می کنم. حرف هایم زیر لب زمزمه می کنم. یاسین می خوانم که دلتان آرام باشد. صلاح می بینم سومین پست را همینجا تمام کنم بلکه جملات بی ربط کمتری را بهم ربط دهم.
دومین پست رابه نام خداوندی شروع می کنم که مادرم به درگاهش برایم دعا می کند. قصد ندارم خودم آتش بیار اوضاعم شوم. اما گاهی - و واقعا فقط گاهی - روحم و بدنم میزبان حمله هایی است که به شدت در برابرشان مقاومت می کنم. برای خودم برنامه نوشته ام و یک سریال جدید شروع کرده ام. فیلم دیدن می تواند مرا برای دقایقی از دنیایی که هستم بیرون بیاورد. هفته ی بعد اگر امام رضا بطلبند می خواهم بروم مشهد و دلم برای حرمشان تنگ است و این دلتنگی این چند روز بیشتر خودش را نشان می دهد. به شدت خوشحالم که دیگر در وبلاگ قبلی نمی نویسم. هنوز ادرس اینجا را کسی ندارد. گذاشتم ۲-۳ پست اول طعم خوانده نشدن را بچشند و بعد آدرس را به دو سه نفر از عزیزانم خواهم داد. امروز صبح که تقریبا با سرحال ترین حالت ممکن با بقیه سلام و احوال پرسی کردم و سر به سر بچه ها گذاشتم، در دلم می گفتم که دِی هَو نو آیدیا. و بعد به این فکر می کنم که چقدر زندگی بزرگتر از چیزی بود که من فکر می کردم. نمی دانم. احساس خاصی ندارم. دیروز بعد از ظهر به خانواده گفتم که برویم بیرون و بستنی بخوریم. شاید که بستنی می توانست اندکی دلم را آرام تر و خوشحال ترم کند. رفتیم سن مارکو و بعد تقریبا نیم ساعتی هم در پارک قیطریه قدم زدیم. در حال خوردن بستنی میزبان یکی از همان حمله ها بودم. باز اشک ریختم. جلوی مردمی که می رفتند و می آمدند. به مادر گفتم سخت تر از آن چیزی ست که فکر می کردم. دوباره صحبت کردیم. دوباره و دوباره. حالم را بهتر کرد. به استاد و به خانم آل گفتم. مادر به مادربزرگ هایم گفت و دیگر کسی درباره اش با من صحبت نکرد. قصد نداشتم که اینجا اصلا از این اتفاق رنگ و بویی به خود ببیند اما نوشتن چیزی حز این امر نیز برایم بی معناست. من دختر قوی ای هستم. می ایستم و برای خودم دست می زنم. بی شک این ارامش و قرار نسبی، به دعای مادرم بوده است وگرنه از تحبس الدعا که صدایی نمی رسد. تجربه ام بسیار بیشتر شده است و با اسماء به این نتیجه رسیدیم که زندگی همین است. گاهی قطره ای لیمو ترش در چشمانت می رود و پاره ای سختی های دیگر.
این جا را می بینید؟ روز هایی برایم یادآوری تند تند حاضر شدن در مدرسه و با وسواس خودم را در آینه نگاه کردن بود. یادآوری قدم های تند و تپش تندتر قلبم در مسیر 3 دقیقه ای مدرسه به نیک روان. اما حال از این مسیر که می گذرم یاد دو سه شنبه ی بارانی میفتم که تمام تلاشم را می کنم تمام کارهایم را تا قبل 3 تمام کنم که به نیک روان برسم ولی نمی رسم و 3 از بچه ها خداحافظی می کنم و می گویم که بر می گردم. و بعد اینکه کارم تمام شد این مسیر را دوباره به سمت مدرسه بر می گردم تا ادامه کارهایم را انجام دهم. دیگر نیک روان یادآور نشستن با اضطراب روی صندلی هایش و درست کردن نسکافه برای دو نفر دیگر نیست. حال هر وقت می روم دیگر منشی اش با نگاهی آشنا مرا بدرقه می کند و خانم گل محمدی دیگر ثمین صدایم می کند و آقای دکتر هم وسط سمینار آهسته حالم را می پرسد.
***
این پست را درحالی تایپ می کنم که بسیار خسته و کم خوابم و هر چه می گذرد احتمال اینکه چشم هایم بی اجازه بسته شوند بیشتر می شود. گاهی به این فکر می کنم که خدا، قطعا بالاخره یک روز رگ حیاتم را می زند و من می میرم. باورتان می شود که می میرید؟ باورتان می شود که ما سال ۱۴۹۸ را نخواهیم دید؟ خانه ی مان خانه ی شخصی دیگر خواهد شد. وسایلمان بیرون انداخته شده و دیگر یادی از ما نیست. از هیچ کدام ما. باورش بسیار عجیب است. به این فکر می کنم که قطع رگ حیاتم چه هنگام خواهد بود؟ مثل سوره ی ۵ حج در جوانی یا هنگام پیرترین سال ها؟ آه هر جور فکر می کنم می بینم هر دو صورت رنج های خودش را دارد. اما به یک چیز می اندیشم و ان اینکه این هنگام، بعد از مادر شدنم خواهد بود یا قبلش. مادر شدن. آه. پرورش یک انسان در وجودت و بعد در زندگی ات. می شود اول مادر شوم و بعد بمیرم؟
***
اینکه چرا نمی نویسم. نمی دانم. دیشب داشتم فکر می کردم از نظر روان شناختی، می توان یک کمال گرای اهمالکار بود؟ این روان شناس ها هم دلشان خوش است. موجود به این پیچیدگی را در حال شناخت اند و به نظرم 10 سال دیگر یافته هایشان را مسخره می کنند. همان طور که الان که مراحل رشد روانی جنسی فروید را خوانده ام، تنها می توانم بگویم چرت های خوبی ست. نمی دانم شاید مبانی اعتقادی ما این طور می طلبند. اینجا را انگار برای ناله ساخته اند. این نیمچه پست های بالایی که می بینید شاید مال زمان های خیلی دور باشند. نه متعلق به حس و حالِ الان. البته هنوز وقتی به مادر شدن، فکر می کنم قلبم تند تند می زند. ربطی به موقعیت ِ حال ندارد. باید فلسفی نگاهش کنید. "مادر شدن" .
در ذهنم به نرجس می گویم: "تا به حال به فلسفه خواندن فکر کردی؟" مدتی طول کشید که این را یاد گرفتم. حتی برای تمسخر چیزی هم لازم است آن را خواند و یاد گرفت. چه رسد به نقد و بررسی عقلی و منطقی. مدتی ست که از جهاتی ذهنی منظم تر دارم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون تلقین به فلسفه فکر کنم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون سوگیری بروم دیدار رهبری. با تمسخر و بدون دلیل و به طور تلویحی از فلسفه خواندن منع می شدم. از آدم های وابسته. از آدم هایی مثل غلامی. از بحث رهبر و رهبری و انقلاب و ولایت فقیه. اما از وقتی احساس کردم می توانم بخوانم و بشنوم، آرام ترم. حرف های هر دو جبهه را. این ور را شنیده ایم. اما از آن ور؟ هیچ! راستش را بگویم؟ اتفاقا روز دیدار با رهبری خیلی خوب گذشت. اتفاقا فلسفه خواندن بد نیست. اتفاقا از غلامی شنیدن و مطهری خواندن و نقد کردن اصلا هم منافی منطق داشتن نیست! تعصب. تعصب واقعا آرامش را می گیرد نه؟ چند سال است خودم را از اینها منع کرده ام. به واسطه ی اساتیدی که دوستشان دارم و داشتم، اعتقادی پیدا کردم که مبنای عقلی اش را نمی دانستم. هنوز هم نمی دانم. نه که برسم به عقل گرایی محض فلسفی. اتفاقا حد و حدود خیلی مهم است. وحی چهارچوب است و کماکان معتقدم هر چیزی در دین را نمی توان با عقل اثبات کرد. نه که خیلی بدانم. نه من دو تا مقاله را بواسطه تکلیف خوانده ام و صفحاتی اندک از کتاب. چیزی از فلسفه نمی دانم. منظورم از فلسفه خواندن، راه خواندنش را نبستن است. من یک شست و شوی مغزی داده شده ام؟ خیر :) یک بسیجی؟ خیر :) فقط حق طلبی را تمرین می کنم. نه که ذره ای حق طلب باشم. نه. از آدم های دورم می بینم و یاد می گیرم و تمرین می کنم. در عرصه ی ت حرفی ندارم و نمی زنم. چون نه علاقه ای دارم، نه مطالعه ای. اما دین چیز دیگری ست. فلسفه ی اسلامی و عرفان اسلامی و ولایت فقیه چیز دیگری ست. بحث دو سه جلسه ی اخیر کلاس یکشنبه ها درباره ی اینکه ایا می توانیم فلسفه ی اسلامی داشته باشیم یا نه، بی شک به جانم نشست. آقایان! ما چیزی به اسم سیاه و سفید نداریم. ما طیف های مختلف خاکستری هستیم که باید سعی کنیم به سفید میل کنیم. هر کدام اندکی از حقیقت را داریم که با باطل مخلوط شده است. خودم را می گویم و به قول آقای فرهمند، به شما جسارت نمی کنم. امام معصوم حق مطلق است. حق طلبی یک جور «او» را طلبیدن است نه؟ .
*چرا نوشتن این حرف ها و پست کردنشان؟ آه :)
من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات پایانی آبنبات دارچینی را می خواندم و می خندیدم و بعد از اتمامش، به خواب رفتم، یک نفر دیگر لحظاتی داشته که وصف نشدنی ست. به این فکر می کنم که لحظه ی انفجار، او چه حالی داشته؟ وجودش پر از درد شده؟ یا روحش به همان سرعت انفجار، انگار که تازه در قفس را باز کرده باشند، پرواز می کند و می آید بالا و بالاتر و تازه نفس می کشد. اینکه او چه حالی داشته وقتی امیرالمومنین را دیده ؟ اینکه او دیگر در این دنیا نیست. و من در تمام این لحظات، یا خواب بودم یا خیره به صفحه ی کتاب در حال خیال بافتن و پرداختن. تلویزیون عکس های مختلف حاج قاسم را نشان می دهد و بعد کادر بزرگتری از تصاویر شهدای مدافع حرم. با چند تاییشان چند لحظه چشم تو چشم می شویم. می پرسم: حقیقتا چه دیده اید و کدام حلاوت را چشیده اید که از تمام دلبستگی هایتان بریدید و رفتید در دل مرگ و خطر و عذاب؟ مگر تقریبا همسن نیستیم ؟ نهایتا چند سال ناقابل بزرگتر! جوابی نمی شنوم. و کماکان نگاه های خیره شان. برخی با خنده، برخی با آرامش، برخی با جدیت. دوباره می پرسم: چه بود که به اشک های همسران جوانتان در دل شب از حسرت و دلتنگی و گریه کودکان خردسالتان در فراق پدر میرزید؟ من که هر روز در حال عهد شکستن و حرمت نگه نداشتن و بدتر شدنم و شما زنده اید و عند ربکم یرزقونید
*این بار من شاخه گل قرمزی را به مرد سرمه ای پوش صف اول نماز هدیه می دهم. با این تفاوت که او در جلوترین نقطه ی صف خواهد ایستاد و همه ی ما را نظاره خواهد کرد. دوشنبه. در دانشگاه خودمان.
(پی نوشت بسیار بی ربط به من: هیچ کس باهوش تر از تو نبود.)
من تماما خواهشم و تمنا. ضعفم و خودسرانه بودن هایم. کسی را جز شما ندارم و نگرانیم را شما بهتر از هر کسی می دانید. بعد از روزهای متمادی طغیان کردن و ادب نداشتن، دیروز گفتم از هر جن و انسی که میترسم، شما مرا از آن کفایت می کنید. گفتم من پناه آورده ام، از بزرگی چون شما بعید نیست پناهنده را نپذیرد؟ از قدرتمندی چون شما بعید نیست که بگذارد پناهنده ی درگاهش آسیب ببیند؟ هر چه نگاه کردم دیدم راه ندارد پیش شما بود و نگران هم ماند. ترجیح دادم ماه های بیشمار نگران بودن را به گذشته حواله دهم و روز های آتی را به امانت نزد شما بگذارم. از من که خیری به این روزها نمیرسد، شاید پرتوی از نور وجودتان به این روز های جوانی بتابد. من تماما ضعفم و ضعفم و ضعف. تماما نَوَسانم و بالا و پایین. سایه تان بر سر دلمان مستدام باد.
بابت انتخاب واژه های تکراری، حال بد اغراق شده و ناامیدی بی مزه ای که در این متن وجود دارد، مرا ببخشید.
چند وقتی است ننوشته ام و حال دو موضوع برای نوشتن دارم. کدام را اول انتخاب کنم؟ هوم نمیدانم. بچرخد تا ببینیم چه می شود. معنا در زندگی من شاید مهم ترین کلمه است. وقتی زندگی من معنایی نداشته باشد، آن وقت سایه ای را می بیند کز کرده کنج اتاق، دستانش را دور زانوانش حلقه زده، اینستاگرام پشت تلگرام، تلگرام پشت اینستاگرام، با خواب زیاد و خواب های آشفته. چند وقت پیش به توفیقی اجباری، در جشن تکلیف نو گلان نو شکفته ای حضور داشتم، در حالی که دوربین جلوی رویم بود به حرف های سخنرانی که برای مادرانشان حرف می زد، گوش میدادم. از تو میگفت کوچکم. از تویی که هنوز از آن بالا بالاها مرا مینگری و من از لمس حضورت حالا حالاها محرومم. از تویی میگفت که قرار است 9 ماه در رحم من پرورش یابی. از تویی که روح پاک پاک و سفیدت قرار است 9 ماه بلکه هم تمام عمر در جوار روح من باشد. از تویی میگفت که خصوصیات اخلاقیت تماما تحت تاثیر خصوصیات اخلاقی من است و حال خوب و بدت وابسته به حال خوب و بد من. عزیز دل مادر، من این روزها دارم تلاش می کنم اما نمی شود. هر دفعه گیم اور می شم. نور دو چشمم، نمی شود که نمی شود که نمی شود. احساس می کنم خودم به دستان خودم گرهی به این زندگی زده ام که نمیدانم چطور بازش کنم. تو که از آن بالا می بینی جان ِ من، دور زدن هایم، بالا و پایین هایم. در حین حرف های سخنران، احساس کردم زندگی خودم را میتوانم قمار کنم، اصلا ببازم و گره روی گره بزنم و کمال گراییم باعث شود که باور های غیر منطقی اِلیس از همیشه فعال تر شوند و بگویند یا همه یا هیچ! اما روی زندگی تو نمی توانم قمار کنم. جز این که تو جان و جهان منی؟ جز این است که تو فعلا معنای زندگی منی؟ جز این است که من تمام بخش های زندگی ام را دوست ندارم جز بخش هایی که به تو مربوط می شود؟ و البته بخش هایی که با بقیه (مافیا/اسپای فال/.) بازی می کنیم و وقت هایی که حرف می زنیم و من احساس می کنم هر چقدر هم متفاوت باشیم، هیچ کس این حرف ها را نمی تواند مثل او بفهمد. می بینی عزیز ِجانِ من؟ تویی و پاره ای چیز های دیگر. به راستی معنا ها مثل ضربان بالا و پایین می شوند، کم و زیاد می شوند. به راستی من هر دفعه سعی در بالا نگه داشتنش می کنم با کله سقوط می کنم. نه که ناشکری کنم یا همه ی اینها را با انبوهی از هیجانات منفی بیان کنم! نه اصلا! فقط نمیدانم، که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ کی انقدر از آن روزهای توسل داشتن از آن روز های اشتیاق برای پهن کردن سجاده دور شده ام؟ کی انقدر نمک نشناس و دل سخت شده ام؟ یامین پور در ارتداد خیلی خوب "تدریج" را توصیف می کند. کدام دستان نورانی این گره ها را باز می کند؟ چه بگویم ؟ به راستی برای دیدن آن خوب، آن خجسته ی مطلوب، چقدر باید از این روز های بد بشمارم؟ |منزوی|
درباره این سایت